خاطرات خنده دار!!
یادش بخیر یه زمانی مامور آبخوری بودن اُبهتی داشت واسه خودش !
هِــی روزگار … !
یه روز دوست داداشم زنگ زد خونمون مامانم گوشیو برداشت ،
یارو گفت : آقا سینا هستن ؟ مامانم گفت : نخیر ، دستشویی تشریف دارن !
یه همچین مامانی دارم من ؛ پسرشو تحویل میگیره در حد لالیگا !
دیشب مهمون داشتیم خواهر کوچیکم داشت چایی تعارف میکرد ،
به زن عموی بابام که رسید به خواهرم گفت : الهی پیر شی ؛
آبجیه منم که معنیه این حرفو نمیفهمید گفت الهی خودت بمیری …
تا نیم ساعتم رفت تو اتاقش گریه کرد !
برادرزاده چهار ساله م زنگ زده به مامانم میگه بیا خونه ما ،
مامانم هم گفت : نه تو بیا خونه ما !
اونوخت این باقالی برگشته میگه :
نه من فعلا یه سری کار دارم سرم شلوغه تو بیکاری پاشو بیا !
حالا من تو چهار سالگی فقط بلد بودم بگم : بلیم دَدَ !
زنگ زدم مامانم که واسه تولد بابا چی کادو بگیرم؟
میگه از این ماهیتابه پیرکسا بگیر اونایی که داشتیم شیکسته :/
[ بازدید : 598 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]